شب واقعه
به روایت: مهدی صاحبقرانی
یه شب، از شبهای قشنگ جبهه، طبق عادت خوب همیشگی تو چادرهای ۳۲ نفره ای که برای هر دسته از گروهان ها در نظر گرفته بودند قبل از خواب، دور هم جمع شده بودیم تا سوره واقعه رو بخونیم، شروع کردیم به خوندن بسم الله الرحمن الرحیم اذا وقعه الواقعه ………………تا آخر. صلواتی فرستادیم، و نوبت به دعا کردن بچه ها رسید:
هرکی یه دعا میکرد و همه برای استجابتش آمین می گفتند. نوبت مهدی رسید با تمام خلوصی که داشت و با اون چهره معصومش، اینگونه از خدا خواست: «خدایا مرا انتخاب کن!» …. بچه های دسته یکپارچه آآآآآآآمـــــــــــــــــــین گفتند. نوبت من که رسید منم یه دعا کردم «خدایا توفیق اینو بما بده تا تو را انتخاب کنیم!» همه آمین گفتن. با یک صلوات برنامه واقعه خوانی به اتمام رسید.
نکته مهم اینجاست که پس از دقایقی داداش مهدی عزیزم کنارم اومد و با کنجکاوی همیشگیش پرسید: این چه دعایی بود؟ منِ جا مانده از غافله بهش گفتم: بابا مگر تا اینجا کی تو رو آورده؟ مگه تو و امثال تو و ما خودمون اینجاییم؟ نه! اینطور نیست. خیلی ها هستند که شاید دوست دارند جبهه بیان ولی توفیقشو پیدا نمیکنند و به خودشونم هم اینطوری دلداری میدن که سعادت نصیبشون نمیشه، البته که همینه…. ولی مهدی جون تو با این قد وقواره کوچکت اما با اون دل بزرگت، خدا تو رو انتخاب کرده وحالا تو اینجایی و اونا در شهر و دیارشون. و حالا دیگه نوبت توست که بین این دنیای به ظاهر بزرگ و زرق و برقش و یا خدا یکی رو انتخاب کنی………. اینو گفتمو اونم با نگاهش گویا حرفهایی داشت! ولی سکوت کرد و خاموش شد.
راستش اون اونقدر بزرگ بود که بفهمه برای رسیدن به معشوق باید مرارتها کشید و باید درد ترکش و تیر رو به جون قبول کرد تا به خدا رسید. داداش مهدی من می دونست که خدا تکه تکه شدن بنده اش رو دوست داره ببینه، مثل ابی عبدالله (ع). اون شب این من نبودم که پاسخگوی سوال اون باشم بلکه اون بود که باسکوتش حرفهای زیادی داشت که بگه.
چند شب بعد وقتی سوار تویوتا ها شدیم که به سمت خط دشمن حرکت کنیم، داداش مهدی کوچولوی من با یه بسته خرما که در دستش بود و بعنوان جیره جنگی بهش داده بودند، تو اون شب سرد و برفی، تو اون شب تاریک، شبی که هیجانش باعث استرس میشد و مو به تن آدم سیخ میشد با آرامش خاصی که داشت و یقینناً میدونست که رفتنیه و انتخابشو کرده بود، با اون دستهای یخ زده از سرما! ولی گرم از محبتش توی دهان یک یک بچه ها خرما گذاشت و در همون تاریکی شب دیگه من ندیدمش. اون راه درست رو انتخاب کرد و با عشق رفت…
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.