به یاد عملیات بیت المقدس ۲
خاطره ای از عملیات بیت المقدس ۲
به روایت: مهدی صاحبقرانی (برداشت از خاطرات سال ۱۳۶۷)
میخواهم از عملیات بیت المقدس ۲ بگویم و از جاییکه بهترین دوستان و یاران و عزیزترین برادرم در آنجا به شهادت رسیدند و خون پاکشان در کوهها و ارتفاعات منطقه کوهستانی غرب و شمال عراق به زمین سرد ریخت و باعث عقب نشینی دشمن شد. میخواهم از حرف دل آن بچه بسیجیها بگویم که در آن سرمای شدید با توکل به خدا جنگیدند و حماسه آفریدند.
بله ساعت حدود ۴ یا ۶ عصر شش روز قبل از عملیات بود… هوا آنقدر سرد بود و مهآلود که نمیتوانستم بخوبی تشخیص دهم. سوار کامیونها شدیم. مقصد مشخص نبود، حوالی ماووت؟ نمیدانم کجا؟
سوار بر کامیونهای سرد شدیم. بچهها همه برای هم جا باز میکردند تا بالاخره حدود ۳۰ تا ۳۵ نفر سوار کامیون شدیم و نشستیم. بعد از ۷ ساعت راه بسیار سخت و پرپیچ و خم، ساعت ۱۲ نیمه شب به مکان از پیش تعیینشده رسیدیم. وسایل و تجهیزات و همه چیز را داخل چادر گذاشته و خوابیدیم. صبح روز بعد که برف سنگینی آمده بود، مقداری کار کردیم و چادر را مرتب نمودیم. در همین حین برادر خراسانی که مسئول گروهان یک بودند، مسئول دستهها را خواستند. برادر گلستانی آن موقع تهران بود و نیامده بود به همین دلیل من رفتم و برادر خراسانی در رابطه با اینکه میخواهیم برای شناسایی برویم با من صحبت کرد. لذا با تمام کادر گروهان به طرف سنگر فرمانده لشگر رفتیم. برادر حاج حسین الله کرم آنجا بود. وی دو ساعت تمام ما را با نقشه و کالک عملیات توجیه کرد. عجب منطقهای بود!! منطقه بسیار سخت و ناهموار و صعبالعبور. بسیار وحشت کرده بودم نه به خاطر خودم بلکه به خاطر بچههایی که تا چند روز دیگر باید در این منطقه با دشمن روبرو میشدند، دشمنی که تا خرخره مسلح بود و با کمینها و تلههای انفجاری منتظر فقط یک حرکت کوچک بود.
بالاخره توجیه با نقشه تمام شد و ما آماده حرکت شدیم تا منطقه عملیاتی را از نزدیک ببینیم. این بود که سوار بر تویوتا شدیم و به طرف منطقه عملیاتی راه افتادیم. در راه برادر الله کرم نام ارتفاعات و قلهها و شاخصها و … را برای ما توضیح داد و گفت که زمان آزادسازی آن ارتفاعات کدام عملیاتها بوده است.
بعد از عبور از ارتفاعات گلان و سرگیو و چند پل کوچک و بزرگ به ارتفاع مجاور گردرش رسیدیم. ارتفاع بسیار بلندی که در عملیات نصر ۸ آزاد شده بود و به قدری بزرگ بود که همه متحیرانه به آن نگاه میکردند. از جاده روبروی ارتفاع برای رسیدن به ماووت گذشتیم و بعد از چند پیچ و خم جاده به شهر ماووت رسیدیم. شهری که بر اثر بمباران و گلولهباران منهدم شده بود و از آن چیزی نمانده بود جز چندین خانه ویرانشده.
سپس تویوتاها در کنار یک تپه کوچک نگهداشتند و برادران گردان همگی از ماشین پیاده شدیم و به طرف سنگری که مقابلمان بود رفتیم.
منطقه بسیار مهآلود بود. شهر ماووت بین دو ارتفاع بزرگ غمیش و دلبشک و الاغلو و عامدین قرار داشت و دشمن به این منطقه کاملا تسلط داشت.
برادر الله کرم یکی یکی برادران گردان -از مسئول گردانها تا معاونین دستهها- را توجیه کردند و بعد سوار بر تویوتا شدیم و رفتیم.
هوا داشت تاریک میشد که به چادرها رسیدیم. با اضطراب خاصی که نسبت به عملیات پیدا کرده بودم پیش فخرالدین (داداش مهدی) نشستم. بعد از احوالپرسی داداش مهدی در مورد منطقه از من سوال کرد و من هم به او گفتم که انشالله نیم ساعت دیگه چیزهایی رو که دیدم و شنیدم در چادر خواهم گفت.
… بعد از نماز و سوره واقعه دفتر کوچک خود را باز کردم و کلیه موارد را برای بچههای دسته توضیح داده و آنها را برای یک جنگ نابرابر آماده کردم.
در تاریخ ۲۴/۱۰/۶۶ بود که برای حرکت جهت نبرد با دشمن آماده شدیم. از چادر خارج شده و ستون را به خط کردیم و بعد از عبور از زیر قرآن و … والله خیر حافظا و صرف ناهار گرم، سوار کامیونها شدیم. نمیتوانید تصور کنید که بچههای دسته چه شوقی داشتند!! آنها با دلی آکنده از عشق و محبت به خدا شادی میکردند و گویی که آن شب، شب وصالشان با معبود بود… مقداری از مسیر را رفتیم و سپس سوار تویوتا شدیم و ادامه دادیم.
در راه برادر کوثری را دیدیم و او ما را راهنمایی کرد و گفت باید به طرف تپههای روبرو برویم و چون عراقیها بر روی جاده آتش میریختند، میبایست بقیه راه را پیاده میرفتیم … از هم فاصله گرفتیم و با کمک پیک دسته – شهید فخرالدین- به سلامت به پشت تپهها رسیدیم. خلاصه تا بچههای دیگر برسند، برای خود جایی درست کرده و در سرمایی که مانند شلاق بر صورتهامان میخزید، نماز خواندیم.
ساعت حدود ۹ شب بود که گروهان برپا داد و عاشقان ابی عبدالله در یک چشم به هم زدن برای نبرد با دشمن حاضر شدند. پشت لباس برخی از دوستان نوشته شده بود: «میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم» و بر روی پیشانیبندهاشان «یا حسین» و «یا زهرا» و … عزیزانی که از مال دنیا جز یک تسبیح و قرآن و جانماز چیزی به همراه نداشتند، عزیزانی که پا بر روی هوای نفسانی خود گذاشته و در مقابل دشمن مانند کوهی ایستاده بودند.
از جاده تزانزیت ماووت گذشتیم و کنار رودخانه ونزدیک منطقه عملیاتی توقف کردیم. وقتی نشستیم و منتظر امر فرمانده بودیم، از یکطرف، گلوله باران دشمن و از طرف دیگر، قطرات باران بود که در آن سرما بر سر و رویمان میریخت و در آن حال بچهها اصلا به فکر خود نبودند و فقط مراقب اسلحههاشان بودند که مبادا خیس و بلااستفاده شود.
درهمین موقع بود که به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم دیدم داداش مهدی مراقب من بوده که به درون رودخانه سقوط نکنم… دوباره ستون به حرکت درآمد اما حدود ساعت ۲ یا ۳ صبح بود که فرمان عقبنشینی آمد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود اما فرمان بود و اطاعت از آن واجب. بلافاصله تغییر مسیر داده و از منطقه عملیاتی به سوی شهر ماووت برگشتیم. بعد از یک راهپیمایی ۲۴ ساعته و بیخوابی در شهر ماووت در یکی از اتاقهای بچههای توپخانه به خواب رفتیم و پس از استراحت به مکان قبلی خودمان برگشتیم تا در فرصت بهتری با دشمن روبرو شویم.
بعدا متوجه شدیم که دلیل عقب نشینی برخورد تیپ انصارالحسین با دو تیپ از عراقیها در زمان رهاشدن نیروهای ایرانی از خط بوده که عراقیها نیز قصد بازپسگیری شهر ماووت را داشتند و به همین دلیل عملیات لو رفته بود.
بالاخره پس از چند روز، پیک خبر آورد که باید برای حرکت آماده شویم. آن شب همه دستهها در یک چادر دعای توسل خواندند و از خدا کمک و یاری طلبیدند. صبح روز بعد، پس از اقامه نماز صبح و در تاریکی به طرف منطقه جدید به حرکت درآمدیم.
ساعت ۷ صبح به پل امام رضا رسیدیم و قرار بود که از ارتفاع غولآسای گردرش بالا برویم. حدود ۴ ساعت مسیر پرشیب جاده را بالا رفته و سرانجام با سختی های زیاد و مخصوصا تشنگی در آن سرما به بالای ارتفاع مذکور رسیدیم.
ساعت ۲ بعدازظهر به پایین ارتفاع و تنگه هرمدان رسیدیم و در آنجا کنار برادران گردان انصار، عمار، مسلم و … و لشگرهای دیگر چادر زدیم و صبح روز بعد مسئولین دسته از گروهان یک برای شناسایی منطقه جدید عازم شدند.
بعدازظهر حالم عجیب گرفته شده بود. نمیدانم چرا؟ شب دوباره فرارسید. برادر طیبی – معاون گروهان- تمام برادران گروهان را توجیه کرد و قرار شد بعد از یک ساعت به سوی منطقه حرکت کنیم.
آن شب بچهها دعای کمیل خواندند، بعضی عجیب گریه میکردند، گویی که از خدا شهادت و پیروزی میخواستند …
آن شب آنها که باید انتخاب میشدند، انتخاب شدند. ساعت حدود ۱۰ شب بود که از چادرها دور شدیم. در راه شهید غلامی – که در همین عملیات شهید شد- نوحه خواند و با سوز و صدای زیبای خود همه را به فکر فروبرد.
بعد از مدتی به منطقه رسیدیم. عراق با شدت تمام بر روی ما آتش میریخت و منطقه را مثل روز با منورهای خود روشن کرده بود. تیم یک به حرکت در کانال ادامه داد و با درگیری سختی دشمن را به عقب نشاند.
تیم ما هم پشت سر تیم یک حرکت کرد و با دشمن درگیر شدیم. بعد از تقریبا نیم ساعت درگیری، دشمن پا به فرار گذاشت و در این درگیری تلفات زیادی به جای گذاشت. در این راه دوستانم را دیدم که بر خون گرمشان سجده کرده بودند.
بله شهید گوگونانی که سراپا ترکش خورده بود بر روی خاکهای سرد کردستان به سجده رفته بود و خون پاکش بر روی خاکهای مظلوم کردستان میریخت و فریاد میزد: « ای دشمن ما تا آخرین لحظه و تا آخرین قطره خون خود ایستادهایم و دست از امام خویش برنخواهیم داشت». او میگفت: «اگر دوباره زنده شوم و بمیرم و اگر صدبار زنده و کشته شوم، دست از امام برنخواهم داشت». … او مظلومانه به شهادت رسید.
آنان که آن شب شهید شدند، همه مظلوم بودند، همه دردکشیده بودند، همه امتحان شده بودند … آن شب، شب عروج و شب وصال و شب گذشتن از مادیات و پیوستن به معنویات بود.
ساعت ۱٫۵ نیمه شب باران آرام، آرام بر بدن مطهرشان میریخت و گویی که آسمان نیز به گریه درآمده بود. دیگر دشمن از ترس به عقب رفته بود و در فکر حیله و نیرنگ دیگری بود. دیگر سوز و مناجات بچهها به آخر رسیده بود و جز صدای چند گلوله، صدای دیگری نمیآمد.
دوستانم در این راه قربانی دین خود شدند و شهید راه حق و حقیقت … این هم گذشت … این هم گذشت …
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.