سه راه شهادت
به روایت : محسن امامی
بعد از پدافندی مهران و پس از اینکه گردان حمزه به پادگان دوکوهه اومد، بعضی از نیروها تسویه کردند و درمقابل تعداد زیادی نیروی تازه به گردان وارد شدند. تعداد نیروهای جدید آنقدر زیاد بود که گردان استعداد تشکیل چهار گروهان را داشت. اینو گفتم تا آخر خاطره بگم بعد از عملیات کربلای پنج چه تعداد از این نیروها سالم موندند. مدت کمی وقت داشتیم برعکس عملیاتهای قبلی که حدوداً یکسال فرصت داشتیم. گفته میشد که عملیات خیلی سختی رو در پیش داریم. بنابراین باید آماده میشدیم.
گروهانها سازماندهی شدند. نیروهای دستهها مشخص شدند. فرمانده دسته یک از گروهان یک گردان حمزه برادر گلستانی، معاون گروهان برادر مهدی خراسانی و فرمانده گروهان برادر قاسم کارگر.
طبق معمول از پادگان دوکوهه به اردوگاه کرخه رفتیم و سپس از اونجا به سمت اردوگاَه کارون حرکت کردیم. اردوگاه توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد. تعدادی شهید و مجروح دادیم. اینجا پای داوود معقول قطع شد و قبل از عملیات به افتخار جانبازی نایل شد. روز موعود فرا رسید. حرکت کردیم به سمت مقر شهید مطهری. اینجا دیگه همه توجیهات انجام میشد. همه سفارشات گفته میشد. همه از همدیگه حلالیت میطلبیدند. منتظر آخرین صحبتهای برادر گلستانی بودیم. همیشه این صحبتهای آخر به دل میچسبید. بچهها توی یه سنگر بزرگ جمع شدند. شاید از واحدهای دیگه هم اومده بودند. برادر گلستانی شروع کرد… از شهدای قبلی سخن گفت؛ از عملیاتهای قبل تعریف کرد؛ از عملیاتی که در پیش داشتیم صحبت کرد و مهمتر از همه از توکل و توسل به امامان ومعصومین صحبت کرد و در آخر از شهدای آینده درخواست کرد که حتماً دوستانشون و همرزماشون رو شفاعت کنند.
اکثر بچهها گریه میکردند وحال و هوای عجیبی بر سنگر حکمفرما شده بود. در این میان، اشکهای فخرالدین و کم سن وسالهای دسته خیلی قشنگ و زیبا بود .
… خیلی دوست داشتم سه راه شهادت رو هر چه زودتر حس میکردم. غروب بود. دلم خیلی کرفته بود. اصلاً شلمچه روز و شبش دلگیر بود. یاد شهدا، هم آرامبخش بود و هم آتیش به جان آدم میزد.
باید حرکت میکردیم. باز عملیات؛ باز شور و شعف؛ باز شهید و مجروح؛ باز جدایی از دوستان. سرود شهادت خوانده میشد وماشینهای تویوتا مملو از بسیجیانی بود که به سوی معشوق در حرکت بودند. خیلیها شوخی میکردند، سرودهای زمان بچگی رو میخوندند وسعی میکردند به بقیه روحیه بدهند. چه کار قشنگی! پس از مدتی به یک جاده ای رسیدیم که دوطرف آن آب، گل و لای و باتلاق بود.
هیچ راهی غیر از راه مستقیم نبود. باید جلو میرفتیم تا به خط مقدم برسیم. هر چه جلوتر میرفتیم بوی باروت. صدای انفجار و….. بیشتر احساس میشد. البته اون موقع شب بود و معمولا درگیریها کمتر. کمی که جلوتر رفتیم، رسیدیم به چند تا آمبولانس و ماشین سوخته؛ حالا دیگه میشد سه راه رو دید. به سه راه که رسیدیم، نیروهای ما به سمت چپ سه راه رفتند. شب بود، اما میشد احساس کرد که چقدر گلوله توپ و خمپاره به این منطقه اصابت کرده. انگار اینجا رو شخم زده بودند. همون شب اول، تعدادی زخمی دادیم. هر چی هوا روشنتر میشد، حجم آتیش دشمن بیشتر میشد.
صبح که شد، وقتی هوا روشن شد و منطقه رو نگاه کردیم، تازه فهمیدیم چه خبره!! یه مساحتی به مسافت یک کیلومتر مربع که عراقیها کاملا به این منطقه آشنا بودند (اصلاً اینجا مال خودشون بود) حالا فکرش رو بکنید، فقط یک راه به عقب داشتیم و از همون یک راه پشتیبانی میشدیم ودشمن هر چی مهمات داشت توی این یه تیکه جا خالی میکرد؛ مخصوصاً توی سه راه.
حالا دیگه روز شده بود. درگیری از روز اول شدید بود. همون روز اول یه خمپاره ۱۲۰ اومد، حدود ده نفر از بچه های دسته زخمی و شهید شدند، به عبارتی یک سوم توان رزمی یک دسته از رده خارج شدند. هر روز که میگذشت، فشار عراقیها بیشتر میشد. واقعاً آتیش زیادی میریختند. به قول بچهها هر وقت حاجی امینی – فرمانده شجاع وخوش اخلاق گردان حمزه – تو منطقه میاومد، از اون طرف هم صدام، ماهر عبدالرشید – یکی از معروفترین فرماندهان ارتش بعث – رو به میدان میفرستاد.
چند روز گذشت ….
مطلع شدیم فرمانده جناح سمت راست ما – که از لشگر ۲۵ کربلا بودند – شهید شده و بار اون نیروها هم افتاد به دوش بچههای ما. درگیریها شدیدتر شده بود وحلقه محاصره عراقیها تنگتر.
فشار روی سه راه بیشتر بود. تعداد شهدا ومجروحین هر روز بیشتر میشد. مجروحین حاضر نبودند با آمبولانس به عقب بروند، چون هر وسیلهای رو و هر جنبندهای رو توی سه راه میزدند. کاملاً روی سه راه مسلط بودند. باید منتظر بودند شب میشد تا آمبولانسها بتونند حرکت کنند. یک سری از بچهها توی خاکریزهای دوجداره مستقر بودند و یکسری هم جلوتر توی دژ در حال نبرد بودند.
یه روز برادر گلستانی روی یکی از سنگرها نشسته بود و داشت تانکهای دشمن رو که به سمت ما میاومدند بررسی میکرد که من از دور آتیش دهنه یه تانک رو دیدم که شلیک کرد. برگشتم دیدم سنگری که برادر گلستانی روی اون نشسته بود پر از خاکه و اثری هم از اون نیست. یکی از بچهها صدا زد گلستانی شهید شد. با نگرانی به اون سمت رفتم. هیچ اثری از گلستانی نبود. گفتم نکنه شهید شده؟ داخل سنگر رو دیدم. اون اونجا بود. پرت شده بود داخل سنگر، اما سالم بود. لبخند همیشگی روی لبهاش بود.
دیگه تانکها داشتند خیلی نزدیک میشدند. بچهها هفت هشت تا از تانکها رو زدند. واقعاً شجاعت بچهها بی نظیر بود اما هر روز تعداد شهدامون بیشتر میشد. شب که میشد، تانکهای سوخته رو دوباره با آر پی جی میزدیم که آتیش بگیره و وحشت تو دل دشمن بیندازه.
باز غروب شده بود و دلم گرفته بود. خیلی از دوستانمون شهید شده بودند. من که هر روز توی قنوتم آرزوی شهادت میکردم، طی این چند روز حتی یکبار هم این ذکر بر زبانم نیامد. نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظار من است.
نیروهای جوان گردان سلمان هم به کمک ما اومدند. اما فشار دشمن خیلی زیاد بود. دیگه فاصله ما با اونا شده بود به اندازه یه نارنجک انداختن. کم کم احساس میکردیم عراقیها دورمان زدهاند واز پشت سر به ما تیر اندازی میشد. فرصت کمی پیدا کردم به خاکریزهای دوجداره یه سری بزنم. وقتی به بچهها سر زدم، یه سنگر روباز پیدا کردم. گفتم دو سه دقیقهای استراحت کنم بعد برم جلو. رو به خورشید دراز کشیدم، حرارت آفتاب که به صورتم خورد پلکهام کم کم روی هم رفت. خیلی لذتبخش بود. بعد از ده بیست روز داشتم لذت میبردم که یه صدایی به گوشم خورد: اخوی! اخوی! آهای اخوی! بلند شو! داریم میریم عقب. چشمهام رو که باز کردم، شناختمش، مخصوصاً با اون لهجه شیرین آذری وریش بلند حنایی رنگش. برادر دین شعاری معاون گردان تخریب لشگر بود.
از جا پریدم خواستم برم طرف بچههای جلو. گفت: همه دارند میرن عقب. نگاه کردم؛ غوغایی بود. از دوطرف تانکهای دشمن قیچیمون کرده بودند. تا اونجا که میشد جنازه بچهها رو پشت ماشینها روی هم میگذاشتند تا جا نمونند. اما مشکل اصلی رد شدن از سه راه بود. سلاحهای عراقی قفل شده بود روی سه راه خیلی وحشتناک بود. سر سه راه که به سمت خودمون میخواستیم بریم یه خاکریز کوچولو بود که باید از اون رد میشدیم و بعد به سمت نیروهای خودمون در عقبه میرسیدیم.
وقتی من رسیدم، تجمع نیرو این پشت زیاد بود. سه چهار نفر که خواستند از روی خاکریز رد بشوند مورد اصابت گلوله قرار گرفتند. سری دوم هم همینجور. بچه ها اول شهادتین میخواندند وبعد میپریدند اون سمت خاکریز و از هوا و زمین آتیش میبارید. یک لحظه چشمم به مداح گروهان – شهید حقگو – افتاد. شدیداً مجروح شده بود. احشاء داخلی بدنش بیرون ریخته شده بود، هیچ طوری نمیتونستیم کمکش کنیم.
درخواست اسلحه ونارنجک کرد. بچهها در اختیارش گذاشتند. با اصرار از ما میخواست از اون دور بشیم. همینطور که به سنگر تکیه زده بود و داشت لبخند ملیحی میزد، لبانش شروع کرد به ذکر گفتن. به گمانم داشت نوحه خوانی میکرد. بالاخره یک عمر نوکری آقا را کرده بود. چشمانش برق میزد. اون قطعاً میدونست تا چند لحظه دیگر سرش تو دامان ابا عبدالله (ع) آروم میگیره. باید میرفتیم، دل نمیکندیم. آروم آروم داشتیم ازش دور میشدیم. هنوز داشت لبخند میزد. تو دلم زمزمه میکردم: خداحافظ ای یار و یاور…….. خداحافظ ای پشت و پناه …… هر چند قدم یکبار برمیگشتم و به عقب نگاه میکردم …..
هر طور بود به عقب برگشتیم. شب هنگام رفتم به چادرها سر بزنم داخل چادرها که نگاه میکردم، یاد بیست روز پیش قبل از عملیات افتادم که با فخرالدین رفته بودیم گردان شهادت.
باز چادرهای خالی، باز زانوان در بغلگرفته، باز گریههای آرام و معصومانه …..
والسلام
التماس دعا
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.