میهمانی دسته مصطفی رحیمی

خاطره ای از کرخه

به روایت: محسن امامی

اجازه بدین یه خاطره از یه موضوع قشنگ وزیبا از اردوگاه کرخه بگم.

همینجایی که تو این عکس فخرالدین با این چهره معصومانه ایستاده.

یکی از عادتهای خوب بچه‌ها توی جبهه این بود که  بچه‌های یکی از دسته‌ها، بچه‌های یه دسته دیگر رو دعوت میکردند به ناهار. و جالب این بود که اگه خیلی سنگ تموم میذاشتن، کنار ناهار  یه سالاد و یا یه نوشابه میگذاشتند؛ تازه اون هم به شرطی که روز قبلش یکی از بچه‌ها مرخصی میگرفت و میرفت نزدیکترین شهر به پادگان یا اردوگاه و تازه جالبتر اینکه دسته میهمان با تدارکات هماهنگ میکرد که ناهار اون روزشون رو بدن به اون دسته میزبان.

اینا رو میگم تا اون دسته از کسانی که فکر میکنند جبهه همه‌اش جای غم بود، جای گریه بود، جای ماتم بود  و اصلاً هیچ خوشی نداشتند، بدونند همه کارهای بچه رزمنده‌ها روی حساب و کتاب بود؛ خوشیشون سر جاش بود؛ دعا و نیایششون سر جاش بود؛ مهمونیشون سر جاش بود؛  ورزششون سر جاش بود؛  دوست بازیهاشون سر جاش و …

اون روز ظهر ما مهمون دسته مصطفی رحیمی بودیم. بعد از اقامه نماز جماعت ظهر در حسینیه گردان بچه‌ها جمع شدند بریم سمت چادر بچه‌های دسته مصطفی. بقیه بچه‌های دسته‌های دیگه که متوجه شده بودند، هی تیکه می انداختند … آره خوش به حالتون، کاش یکی هم ما رو دعوت میکرد  و … از این شوخیها. همه شاد بودند. بشاش و شوخی‌کنان حرکت کردیم.

به نزدیکی چادر که رسیدیم  بوی خاکی که آب خورده بود، به مشام میرسید. جلوی چادر رو جارو کرده بودند و اکثر بچه‌هاشون بیرون چادر به استقبال ما اومده بودند. وارد چادر شدیم. هر کسی رفت و با یکی از بچه‌های اون دسته سر سفره‌ای  که از قبل انداخته بودند نشست. خودمونیم بچه محل‌های فخرالدین و بقیه بچه‌های اون دسته خیلی فخرالدین رو تحویل گرفتند.

فضای بسیار شادابی بود جاتون خالی نمیدونم چی خوردیم اما خیلی کیف داد. بعد از ناهار شوخی بازار بود و بعد از اون هم قرار شد از هر دسته‌ای، افرادی شعر بخونند. تقریباً همون مشاعره خودمانی. از اون دسته سید مالک که مداح بسیار دوست‌داشتنی بوده و هست  شعرهایی رو سرود و از دسته ماهم برادر گلستانی شعری رو خوند که نه تنها خیلی از بچه‌های دسته ما بلکه بچه‌های همون دسته هم اصرار داشتند خونده بشه؛ مخصوصاً فخرالدین که همیشه این شعر رو زمزمه میکرد که از حفظ کنه. نمیدونم آخرش این شعر رو حفظ کرد یا عمل کرد …

قاصد آمد گفتمش: آن ماه سیمین بر چه گفت؟

گفت: با هجرم بسازد

گفتمش: دیگر چه گفت؟

گفت: دیگر پا ز حد خویش نگذارد برون

گفتمش: جمع است از پا خاطرم، از سر چه گفت؟

گفت: سر را بایدش از خاک ره کمتر شمرد

گفتمش: کمتر شمردم زین تن لاغر چه گفت؟

گفت: جسم لاغرش را از تعب خواهیم سوخت

گفتمش: من سوختم در باب خاکستر چه گفت؟

گفت: خاکسترش را خواهمش بر باد داد

گفتمش: بر باد رفتم در صف محشر چه گفت؟

گفت: در محشر به یک دم زنده‌اش خواهیم کرد.  

گفتمش: من زنده گردیدم ز خیر و شر چه گفت؟

گفت: خیر و شر نباشد عاشقان را در حساب

گفتمش: این است احسان؛ از لب کوثر چه گفت؟

گفت: با ما بر سر کوثر نشیند عاقبت

گفتمش: گر عاقبت این است، زین خوشتر چه گفت؟

گفت: دیگر نگذرد از خاطرم حرفی از او

گفتمش: دیگر بگو؛ گفتا نگو دیگر چه گفت

… یادش بخیر

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟
در گفتگو ها شرکت کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *