محل مناجات شهدا
خاطره ای از اردوگاه کرخه
به روایت: محسن امامی
این روزها وشبها یادآور خاطرات بسیاری از عملیاتها و رشادتهای بچهها در زمان دفاع مقدس میباشد.
اکثر عملیاتهای بزرگ و فتحالفتوحها در سه ماهه آخر سال صورت گرفته و همیشه این ماهها خاطرهانگیز بوده است. عملیات بیتالمقدس ۲ هم از این قاعده مستثنی نبود و بچهها میدونستند که عملیات مهمی در پیش داریم. این عملیات با عملیاتهای قبلی یه فرق مهم داشت و اون هم اینکه میبایستی در کوههای سر به فلک کشیده کردستان ودر دامنههای پر از برف و سرما عملیات میکردیم. اتفاقی که برای اکثر بچههای گردان تازگی داشت و شاید نادر بود. برای اینکه خیلی از بچهها برای اولین بار بود که اومده بودند جبهه و در همان اولین عملیات به دیدار معشوق شتافتند. شاید خیلیها عکس گردنه گرده رش رو ببینند بگن با هیچ تاکتیک نظامی و نیروی انسانی نمیشه به سادگی از این گردنه رد بشی وعملیات کنی. اما عظمت این کوه در مقابل عزم واراده کسانی که توکل داشتند و به این سادگی تسلیم نمیشدند، سر تعظیم فرود آورد. باید درود فرستاد به خلقکنندگان این حماسهها؛ باید خاک پای آنان را توتیای چشم کنیم؛ باید درود بفرستیم به صبر و استقامت پدران، مادران، همسران، خواهران، برادران و فرزندان معزز شهدا. باید نوشت که جوانان برومند وعاشق این سرزمین اسلامی چه فداکاریهایی کردند.
اما مگر میشود نگارش کرد که وقتی در مرحله اول عملیات که دستور بازگشت داده شد، در سرمای ۱۶ درجه زیر صفر به بچههای گروهان چه گذشت؟ سرمای زیاد، تجهیزات جنگی، خستگی راه، گل ولای فراوان. وقتی توی این موقعیت اکثر بچهها پوتین و چکمههاشون از پاشون جدا میشه و مسیر زیادی رو توی برف و یخ پای برهنه طی میکنند و حتی یک بار لب به اعتراض گشوده نمیشود، اینها رو چطور میشه تصور کرد؟ نمیدانم نسل جدید لحظهای با خودشون خلوت میکنند تا بگن این آرامش رو به چه قیمتی به دست آوردند؟
بگذریم، اردوگاه کرخه یادآور خیلی از خاطرات شیرین و جذاب برای بچه های گردانهاست. چادر اکثر دستهها که در دامنه تپهها و در کنار شیارهای طبیعی بود، شکل قشنگی رو به اردوگاه داده بود. مخصوصاً موقع نمازهای یومیه که بچهها از بالای تپهها وشیارها به سمت حسینیه گردان که پایینتر از چادرها بود حرکت میکردند و صدای دلنشین قرآن و اذان، عطر و بوی خاصی رو در فضای اردوگاه پراکنده میکرد.
وقتی مهدی صاحبقرانی با اون صوت زیبا اذان میگفت دیگه فکر میکردی که وارد بهشت شدی و همه اطرافیانت بهشتی هستند. کم کم فخرالدین هم به اذانگوهای گردان اضافه شد .همان سبک، همان روش، واقعاً زیبا بود. حالا خاطره ای که از اردوگاه کرخه میخواهم بگم.
اردوگاه کرخه وقتی پاییز و زمستون میشه خیلی زیبا میشه. وقتی شقایقها گل میدن، این دشت و تپه واقعا دیدنیه. اون روز نزدیکهای غروب، وقتی آماده شدیم برای رفتن به حسینیه گردان، هنوز وقت زیادی داشتیم. فخرالدین گفت: حالا که وقت داریم، بریم تو این شیارها که بغل چادر هستند یه گشتی بزنیم.
سمت راست چادر رو که ادامه میدادی آخرش میخوردی به رود کرخه که این رود برای خودش عظمتی داره. از شیار اول که رد شدیم، آرام آرام، وارد شیار دوم شدیم. وقتی به چهره آرام و معصومانه فخرالدین نگاه میکردم، احساس آرامش میکردم. خیلی مؤدب و با وقار بود؛ اما اون روز مطمئن بودم دنبال چیزی میگرده. همینطور که ازکنارههای شیار پایین میاومدیم، متوجه شدم خیلی هدفدار مسیر رو انتخاب کرده. باید قبلا این مسیر رو چند بار اومده باشه. توی همین فکرها بودم که دیدم فخرالدین ایستاد، نگاهش کردم، دیدم درمقابلش یه قبر وجود داره، اون قبرها برام تازگی نداشت اما اینکه چرا فخرالدین منو آورده بود اینجا برام سوال بود. ازم پرسید: میدونی این قبرها برای کیه؟
گفتم: آره.
چند تا قبر دیگه هم اونجا بود که گفتم این قبرها رو بچه های والفجر ۸ کندند واینا شده بود محرم راز ومونس اونا تا شهادتشون. فخرالدین خیلی دوست داشت از شهدای قبلی براش خاطره بگی. اصلاً همه بچههایی که میاومدند گردان، دوست داشتند از شهدای قبلی براشون تعریف کنی. اسم شهدا رو براش گفتم: علیان نژادی، پورکریم، اهری، نعمتی، رضی قمصری و …
هرکدام از قبرها متعلق به یک نفر بود اما اون قبری که فخرالدین در مقابلش بود برای دو نفر بود: شهید قمصری و شهید اهری. وقتی اینو به فخرالدین گفتم. گفت: در مورد این قبر میخوام بیشتر بدونم و من هم شروع کردم براش داستان اون قبر رو اینطور تعریف کردن:
قبل از عملیات والفجر ۸ یکروز قبل از غروب آفتاب شهید اهری و شهید قمصری اومدند و با چهره خندان که شاید از شیطنتهای زمان بچگی نشأت میگرفت گفتند: برادر امامی! امشب میایی یه جای خوبی بریم؟ قبل از اینکه من جواب بدم، خودشون گفتند: نصف شب میآییم دنبالت و سریع رفتند سمت حسینیه گردان برای اقامه نماز مغرب و عشاء.
من حرفهای اونا رو جدی نگرفتم وبا خودم گفتم حتماً خواستند شوخی بکنند و من هم راهی حسینیه شدم. شب هنگام وقتی قبل از خواب سوره واقعه رو خوندیم و آخر قرائت هم هر کسی دعایی میکرد، وقتی به این دو نفر که کنار هم نشسته بودند رسید و اونها هم دعا کردند، نگاهشون کردم، دیدم دونفری دارند منو نگاه میکنند و لبخند ملیح ودر عین حال شیطنتآمیزی هم بر لبانشون نقش بسته، با خودم گفتم مثل اینکه موضوع جدیه!! این دوتا وروجک برای من نقشه ای دارند. با همین فکر سراغ پتوهایی که آخر چادر روی هم انباشته شده بود رفتم و دوتا پتو برداشتم ورفتم خوابیدم. نیمههای شب احساس کردم یکی داره خیلی آروم نوازشم میکنه واسمم رو صدا میزنه، چشمهام رو که باز کردم اهری و قمصری رو بالای سرم دیدم. متوجه شدم که دیگه باید باشون همراه بشم .
اون موقع شب هم هنوز داشتند لبخند میزدند. به هر حال سه نفری از چادر اومدیم بیرون یه فانوس دست اهری بود که نورش خیلی کم بود. اهری جلو، من وسط و قمصری پشت سر من حرکت کردیم. از شیار اول گذشتیم و به اینجا رسیدیم. اینجا نزدیک این قبر دیگه چهره اون دو تا شاید افروخته شده بود. مسعود فانوس رو بالای قبر گذاشت و بعد قمصری گفت: برادر امامی! من میرم توی قبر وشما برام دعا بخون. نمیدونستم چی بگم؟ زبونم بند اومده بود. اینا چی فکر میکنند؟ من کی هستم؟ اینا چقدر پاک ومعصوماند! چقدر راحت تو دل شب بلند میشن میان اینجا و با معشوق خودشون راز و نیاز میکنند.
وقتی تعریف میکردم، احساس کردم فخرالدین داره اشکهاش رو پاک میکنه. از شما چه پنهون خودم هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم. ادامه دادم … اونا که متوجه حال من شدند، رعایت حال منو کردند. تو این لحظه اهری رفت داخل قبر دراز کشید چشمها رو بست انگار هزار ساله که خوابیده وقمصری شروع کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیک یابن رسول الله … موهای بدنم سیخ شده بود از این صحنه. نمیتونستم خودم رو کنترل کنم. هردوشون گریه میکردند. بعد از چند لحظه جاشون رو عوض کردند. قمصری داخل قبر رفت و اهری میخوند ومن هم تماشاگر این صحنههای ناب که یک عاشق چقدر زیبا و قشنگ خودش رو به معشوقش نشون میده. حالا دیگه سکوت بود و سکوت بین من و فخرالدین …
دیگه صدای اذان بگوش میرسید، آروم آروم به سمت حسینیه حرکت کردیم.
سالهاست از اون خاطره میگذرد اما من مطمئنم اون دفعه آخرین باری نبود که فخرالدین از اون قبر به سمت حسینیه حرکت میکرد.
روحش شاد
دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.