اندیشه و عقل
/۰ دیدگاه /در دست نوشته /توسط مهدی برزیامید به خدا
/۰ دیدگاه /در دست نوشته /توسط مهدی برزیشهید فخرالدین مهدی برزی
/۴ دیدگاه /در عکس /توسط مهدی برزی«امیدوارم و از خدا میخواهم که معلم ما را انبیاء و اولیائش قراردهد
تا با سرمشق گرفتن از سخنان پربارشان، انسانی نمونه و جزو اولیاءالله قرار بگیریم.»
خوش اخلاق مهربون
/۷ دیدگاه /در عکس /توسط مهدی برزیمنطقه سرسبز کوزران
/۰ دیدگاه /در دست نوشته /توسط مهدی برزیبسمه تعالی
۱۳۶۶/۳/۶
ساعت ۶ بعدازظهر است. بعد از خواندن چند سوره از قرآن در یک قسمت جدا و دور از چادرها در زیر درختان در منطقه سرسبز کوزران نشستهام. گردان شهادت، سخنرانی انصاریان را گذاشته و گردان کمیل هم مصیبت امام حسین و زینب را گذاشته.
بادی در این منطقه میوزد بین نسیم و باد تند و بین درختان میپیچد و هوا نیمه روشن است. هوا نیمه ابری است. گاهی باد تند میشود و سردم میشود و دلم گرفته. به یاد صادق میافتم که در این گردان بود. چه رنجها کشید و چقدر مقامش عالی است، با آن معنویت، خدا مقامش را عالی کند!
به یاد شهید مفقود احمدیزاده می افتم چقدر دوست خوبی بود و میدانم که خیلی از این تنهاییهایی که من به آن رسیده ام او داشته. به یاد خندههای زیبایش می افتم، چقدر زیبا میخندید و چه یار خوبی بود. بیاد شهید مظلوم قهرمانی میافتم که چقدر ساده و بیریا بود و چقدر راحت شهید شد. تیر خورد توی شقیقهاش و از آن طرف درآمد. جداً خدا چقدر زود راحتش کرد. از رنجهایی که ناخودآگاه بعدها به او از شهادت دوستان و از تنهاییها میرسید. به یاد شهید گلقندشتی میافتم. چه قدر زجر کشید و اسطوره مقاومت بود، با آن کم سخن گوییاش و روح آرامش؛ و به دنبال او به یاد شهید کمگوی و خداجوی و انسان بزرگ شهید زندیه میافتم با آن هیکل کوچکش و چهره زیبایش. حالا گردان نوار منصور را میگذارد و دلم را آشوب میکند، دلم گرفته که چرا من اینجایم و هنوز …
تابستان در لواسان
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیاز راست به چپ:
ردیف پایین: داداش صادق، داداش فخرالدین
ردیف بالا: داداش کاظم، دایی احمد
این عکس رو چند روز پیش مهدی از بین عکسای قدیمی پیدا کرد. یادمه بزرگترین سرگرمی تابستون ما این بود که بریم لواسون – خونه ییلاقی مادربزرگ.
یه تابستون که شاید حدودای سال ۵۹ بود تصمیم گرفتیم برای پر کردن وقتمون یه گوشه باغ پدربزرگ سنگر درست کنیم و با هم بجنگیم. (البته شاید خنده دار باشه که تک دختر خانواده بین سه تا برادر مجبور بود بازیهای پسرونه داشته باشه و عوض عروسک بازی بره تو سنگر بجنگه :))
… تو یه فاصله حدودا شاید سه یا چهار متری دو تا سنگر روبروی هم درست کردیم. خاک جمع کردیم، سنگهای درشتش رو جدا کردیم، با آب مخلوط کردیم و گل درست کردیم و بعد دیوار سنگرها رو ساختیم. تازه توی دیوار سنگرها هم یکی دو تا جای خالی کوچولو برای دیده بانی گذاشتیم. من و داداش کاظم تو یه سنگر و داداش صادق و داداش فخرالدین تو سنگر روبرو. (طبق معمول چون من از اون سه تا کوچکتر بودم با داداش بزرگتر همبازی بودم تا ضعفم رو جبران کنه)
دایی احمد هم یه سنگر درست کرد تو حاشیه راست بین این دو تا. البته درست یادم نیست اما فکر کنم خدا بیامرز دایی محمود هم همسنگرش بود!!!
وسیله جنگی امون هم گوجه سبز و… بود. وسیله دفاعی هم تا جایی که یادمه شاخ و برگ گیاهان. جیغ و داد میکردیم و به هم گوجه و میوههای کوچولو پرت میکردیم. بازیمون هم کلی قانون و مقررات داشت. تنظیم کننده قوانینش هم داداش کاظم و داداش صادق بودند. فکر کنم من بیشتر مسئول تدارکات سنگر بودم و به داداش کاظم مهمات میرسوندم.
روزهایی داشتیم… شاد بودیم و پر از شیطنت… هر کسی که گوجه سبز بهش میخورد یه امتیاز برای سنگر مقابل داشت. بازیهامون ساده بود و…
وقتی صادق بهار ۶۲ تو عملیات والفجر یک شهید شد، اون سنگرها شده بود محل بازگویی خاطرات برای من و فخرالدین. اون موقع فخرالدین سیزده سالش بود. میرفتیم و مینشستیم و خاطره اون روزا رو مرور میکردیم. تا اینکه کم کم اون سنگرها خراب شد… و بعد فخرالدین هم شهید شد…
وقتی یاد اون روزا میافتم فقط پر میشم از حسرت و دلتنگی و…
کاش اون روزها برمیگشت…
گوشه گوشه خونه مادربزرگ و باغ پدربزرگ پر از یاد داداشی هاست. اونایی که هیچوقت فراموش نمیشن.
۸ روز فاصله از خاک تا افلاک
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیخاطره ای از عملیات بیت المقدس ۲
به روایت: مهدی صاحبقرانی
از زمان درگیری ما در اون شب سرد و برفی و شهادت فخرالدین عزیزم و یاران باوفای دسته ۱ گروهان یک با زمان به خاکسپاری داداش فخرالدین، ۸ روز فاصله وجود داشت. این موضوع برمیگشت به همون شب حادثه…..
اون شب دسته ما اولین گروهی بود که پای کار رسید، یعنی اصلاً قرار نبود ما در مرحله اول عملیات باشیم، منتها بدلیل جاموندن دسته های ۲ و ۳، چاره ای نبود مگر اینکه به دستور فرمانده محور عملیاتی – شهید امینی – با تمام توان و آمادگی بالای روحی و روانی، با رمز یا زهرا به دل دشمن بزنیم.
محل مناجات شهدا
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیخاطره ای از اردوگاه کرخه
به روایت: محسن امامی
این روزها وشبها یادآور خاطرات بسیاری از عملیاتها و رشادتهای بچهها در زمان دفاع مقدس میباشد.
اکثر عملیاتهای بزرگ و فتحالفتوحها در سه ماهه آخر سال صورت گرفته و همیشه این ماهها خاطرهانگیز بوده است. عملیات بیتالمقدس ۲ هم از این قاعده مستثنی نبود و بچهها میدونستند که عملیات مهمی در پیش داریم. این عملیات با عملیاتهای قبلی یه فرق مهم داشت و اون هم اینکه میبایستی در کوههای سر به فلک کشیده کردستان ودر دامنههای پر از برف و سرما عملیات میکردیم. اتفاقی که برای اکثر بچههای گردان تازگی داشت و شاید نادر بود. برای اینکه خیلی از بچهها برای اولین بار بود که اومده بودند جبهه و در همان اولین عملیات به دیدار معشوق شتافتند. شاید خیلیها عکس گردنه گرده رش رو ببینند بگن با هیچ تاکتیک نظامی و نیروی انسانی نمیشه به سادگی از این گردنه رد بشی وعملیات کنی. اما عظمت این کوه در مقابل عزم واراده کسانی که توکل داشتند و به این سادگی تسلیم نمیشدند، سر تعظیم فرود آورد. باید درود فرستاد به خلقکنندگان این حماسهها؛ باید خاک پای آنان را توتیای چشم کنیم؛ باید درود بفرستیم به صبر و استقامت پدران، مادران، همسران، خواهران، برادران و فرزندان معزز شهدا. باید نوشت که جوانان برومند وعاشق این سرزمین اسلامی چه فداکاریهایی کردند.
میهمانی دسته مصطفی رحیمی
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیخاطره ای از کرخه
به روایت: محسن امامی
اجازه بدین یه خاطره از یه موضوع قشنگ وزیبا از اردوگاه کرخه بگم.
همینجایی که تو این عکس فخرالدین با این چهره معصومانه ایستاده.
یکی از عادتهای خوب بچهها توی جبهه این بود که بچههای یکی از دستهها، بچههای یه دسته دیگر رو دعوت میکردند به ناهار. و جالب این بود که اگه خیلی سنگ تموم میذاشتن، کنار ناهار یه سالاد و یا یه نوشابه میگذاشتند؛ تازه اون هم به شرطی که روز قبلش یکی از بچهها مرخصی میگرفت و میرفت نزدیکترین شهر به پادگان یا اردوگاه و تازه جالبتر اینکه دسته میهمان با تدارکات هماهنگ میکرد که ناهار اون روزشون رو بدن به اون دسته میزبان.
سه راه شهادت
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت : محسن امامی
بعد از پدافندی مهران و پس از اینکه گردان حمزه به پادگان دوکوهه اومد، بعضی از نیروها تسویه کردند و درمقابل تعداد زیادی نیروی تازه به گردان وارد شدند. تعداد نیروهای جدید آنقدر زیاد بود که گردان استعداد تشکیل چهار گروهان را داشت. اینو گفتم تا آخر خاطره بگم بعد از عملیات کربلای پنج چه تعداد از این نیروها سالم موندند. مدت کمی وقت داشتیم برعکس عملیاتهای قبلی که حدوداً یکسال فرصت داشتیم. گفته میشد که عملیات خیلی سختی رو در پیش داریم. بنابراین باید آماده میشدیم.
گروهانها سازماندهی شدند. نیروهای دستهها مشخص شدند. فرمانده دسته یک از گروهان یک گردان حمزه برادر گلستانی، معاون گروهان برادر مهدی خراسانی و فرمانده گروهان برادر قاسم کارگر.
کربلای ۵
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیخاطره ای از عملیات کربلای ۵
به روایت: آقای محسن امامی
اینجا مهران است دقیقا مکانی که فخرالدین مراحل اولیه عروج را شروع کرد.
زمانی که مهدیپور و دوستانش شهید شدند، فخرالدین اثرات مثبت این شهادت رو احساس کرد. اینو میشد از رفتار و کردار و در عمل فخرالدین فهمید. اینجا بود که وقتی دسته یک فرماندهاش شهید شد، برادر گلستانی (که در عملیات والفجر هشت به شدت زخمی شده بود و تازه بهبود یافته بود و همان شب هم به خط رسیده بود) شد فرمانده دسته یک. اون رفت و در سنگری که فخرالدین بود، مستقر شد وچون پیک دست – زندیه – شهید شده بود، فخرالدین به عنوان پیک دسته معرفی شد. این دو نفر تا زمانی که فخرالدین شهید شد با هم بودند.
جنگ تن به تن
/۷ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیخاطره ای از عملیات کربلای ۸
به روایت: محسن امامی
میخواستم از عملیات کربلای هشت که یه محک جدی برای رزمندگان گردان حمزه وهمچنین تجربه خوبی برای فخرالدین بود یه خاطره جالب براتون تعریف کنم.
بعد از عملیات سنگین کربلای ۵ آماده شدیم برای انجام یه عملیات دیگه تو منطقه شلمچه. نمیدونم چرا از این منطقه عملیاتی زیاد خوشم نمیاومد. انشا الله در خاطرات بعدی دلیلش رو میگم. از اردوگاه به سمت مقر شهید مطهری حرکت کردیم. مقر شهید مطهری آخرین سنگرهای خودی هست که آخرین توصیهها میشه. توجیهات خط انجام میشه. خداحافظیها صورت میگیره وهمه آماده نبرد میشوند. معمولاً فرمانده دستهها آخرین صحبتها رو میکنند. به هر حال به سمت خط حرکت کردیم. بچه ها شاد بودند. خوشحال از اینکه به سمت خدا میروند سرودهای زمان بچگی رو میخوندند و شاد و شنگول به منطقه عملیاتی رسیدیم.
مرد عمل و کارزار
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: مهدی صاحبقرانی
سلام، سلام برشهیدان راه حق، سلام برتو ای عاشق حق که هرچه توان داشتی گذاشتی تا زودتر از این دنیا جداشی، ثانیهها، دقیقهها و….نتونستند جلوی حرکتتو بگیرند.
تو حتی ازاونا هم جلوتر بودی، خیلی ها توهمون زمانه عشق وایثار هم چیزی عایدشون نشد چون دنیا براشون دنیا بود!!! اما داداشیِ من این دنیا براش کوچیک بود، اون تمام تلاششو میکرد تا از هر موقعییتی برای خودش موقعییت طلایی ایجاد کنه به مصداق آیه شریفه السابقون والسابقون، اولئک المقربون…
ماووت
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: مهدی صاحبقرانی
داداش خوب من عاشق شعر (روزها فکر من این است و همه شب سخنم …) بود، نه بابا عاشق خود خدا بود، خوش بحالش.
مرحله اول عملیات وقتی پای کار رفتیم، ساعت حدودای ۲ نصف شب بود، جاتون خالی برای شام قبل از قتلگاه برامون سفره رنگین چیده بودند، یه رون مرغ رو با زرشک پلو مخلوط کرده وداغ داغ تو پلاستیک فریزر ریخته بودند. خلاصه ما که به عواقب این غذاها واقف بودیم، لب نزدیم و بیچاره اونایی که بیتجربه بودند با ولع خوردن وبعد ازاونم خیر سر تدارکات گردان که نوشابه خارجی گیر کسی نمیومد، شب عملیات سر از جبهه و بعدشم پشت خاکریزدشمن … بچه بسیجی بی ترمز اون موقع هم بدون درنظر گرفتن زمان ومکان مصرف این نوشیدنی گوارا تا آخر بطری رو سرکشید و دیگه از بعدش براتون نمیگم…..
شب واقعه
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: مهدی صاحبقرانی
یه شب، از شبهای قشنگ جبهه، طبق عادت خوب همیشگی تو چادرهای ۳۲ نفره ای که برای هر دسته از گروهان ها در نظر گرفته بودند قبل از خواب، دور هم جمع شده بودیم تا سوره واقعه رو بخونیم، شروع کردیم به خوندن بسم الله الرحمن الرحیم اذا وقعه الواقعه ………………تا آخر. صلواتی فرستادیم، و نوبت به دعا کردن بچه ها رسید:
هرکی یه دعا میکرد و همه برای استجابتش آمین می گفتند. نوبت مهدی رسید با تمام خلوصی که داشت و با اون چهره معصومش، اینگونه از خدا خواست: «خدایا مرا انتخاب کن!» …. بچه های دسته یکپارچه آآآآآآآمـــــــــــــــــــین گفتند. نوبت من که رسید منم یه دعا کردم «خدایا توفیق اینو بما بده تا تو را انتخاب کنیم!» همه آمین گفتن. با یک صلوات برنامه واقعه خوانی به اتمام رسید.
بسیجی نمونه
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: محسن امامی
قبل از عملیات کربلای هشت تو اردوگاه کرخه بسیجیهای نمونه رو انتخاب کردند وشهید احمدی زاده بعنوان یکی از این بچه ها لوح تقدیر گرفت. شب توی چادر نشسته بودم دیدم فخرالدین اومد توی چادر و یک بسته به من داد کادو پیچ شده و تمیز گفت: اینو یکنفر داده بدم به شما. پرسیدم کی داده گفت :نمیگم چون راضی نیست. تهدیدش کردم باز هم با اون خنده زیباش گفت: هرکاری کنی نمیگم گفتم باشه بلند شو بریم.
رؤیای صادقه
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: محسن امامی
تابستان ۶۶ وقتی نیروهای گردان حمزه به مرخصی رفته بودند، فخرالدین برای مدت کوتاهی به گردان عمار رفت. مسئول دسته اونها برادر کردآبادی بود .فخرالدین ازبس دوست داشتنی بود موقع خداحافظی از اون گردان اکثر دوستهاش ناراحت بودند مخصوصا برادر کردآبادی. این گذشت تا عملیات بیتالمقدس ۲ شب قبل ازعملیات با فخرالدین رفتیم چادرهای گردان عمار که شب گذشته عملیات کرده بودند از رفیقهامون خبردار بشیم. بچه ها گفتند کردابادی شهید شده. چهره برزی رو نگاه کردم. انگار ناراحت و شاید حسادت میکرد. شب در خواب شهید کردابادی را دیدم خیلی خوشگل شده بود. موهاش رو به یکسمت شانه کرده بود و خندان به من میخندید یکدفعه گفت به برزی بگو فردا شهید میشه و میهمان ماست. فردا صبح هرکاری کردم نتونستم با خودم کنار بیام و این مطلب رو به برزی بگم. شاید غرور میگرفتش و من مانع اوج گرفتنش به سوی خدا میشدم. وای چه حسی داری وقتی میدونی با یک شهید داری راه میری، غذا میخوری، میخندی، شوخی میکنی و در عین حال میدونی همین امشب در کنارت شهید میشه. آن شب این اتفاق کاملا عینیت پیدا کرد.
فخرالدین بالای کانال چند تا تیر خورد و با صورت داخل کانال افتاد. سرش رو بالا گرفتم و آروم آروم گلهای صورتش رو پاک کردم . هنوز بعد از ۲۲ سال چهره زیباش در نظرم نور افشانی میکنه و آرزو میکنم برای من هم از این خوابها ببینند.
ساعاتی قبل از شهادت
/۰ دیدگاه /در خاطرات /توسط مهدی برزیبه روایت: مهدی صاحبقرانی
از راست به چپ: حسین گلستانی، مهدی صاحبقرانی، شهید مهدی تاجیک، شهید فخرالدین
توی دوستان جبهه ای و غیرجبهه ای کمتر کسی مثل فخرالدینو داشتم. خوش بحالش که رفت، یادم میاد ساعات و دقیقه های قبل شهادتشو، رفتیم کنار چشمه ای که نزدیک چادرمون واقع شده بود ،آستینامو بالا زدم و سرشو با آب چشمه شستم، یادم میاد وقتی داشتم موهاشو با چفیه خشک می کردم، صورتش اینقدر قشنگو زیبا شده بود، مثل فرشته ها. ازعلاقه ای که بهش داشتم بغلش کردم و این احساس بهم دست داد که دیگه مهدی رفتنیه. موهاشو با چفیه بستم و بعد بهش خندیدمو گفتم! حالا قیافت مثل افغانیا شده. لبخند قشنگو مهربونش که همیشه پاسخی برای همرزمانش بود رو لباش دوباره نقش بستو آروم آروم زیر لب زمزمه کرد و گفت:
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم …….که چرا غافل ز احوال دل خویشتنم تا آخر…..
یادش بخیر …یادش بخیر.
خوش بحالش و بدا به حال ما.
مصاحبه با فخرالدین
/۰ دیدگاه /در فایل صوتی /توسط مهدی برزیمصاحبه کننده: آقای ناصر رخ (مدیر محترم دبیرستان ابوذر غفاری در زمان تحصیل داداش فخرالدین در دبیرستان مذکور)
لطفاْ جهت دریافت فایل صوتی مصاحبه به لینک زیر مراجعه فرمایید: